صبح اینطور شروع شد که تلگرام رفع فیلتر شد. توی دو هفته اخیر که از ایران برگشتم، هر روز صبح رو با اخبار شروع کردم. بیشتر از وقتی که اونجا بودم، چون بیشتر از وقتی که اونجا بودم احساس فلجی و ناتوانی دارم. دوری دست آدم رو کوتاه میکنه. دستش به اندازه همون موقعی که داره توی انقلاب قدم میزنه کوتاهه به واقع، اما توی دوری این ناتوانی پررنگتره. توی چشم آدم فرو میره و تنهایی به خودش میپیچه و خب اون رسن غم سفتتر دورش گره میخوره. حتی توی این مدت کمتر با بابا و مامان صحبت کردم. آخرین بار مریم گله کرده بود که چرا رنگ تیره تنم کردم. غمگین بودم. و این غم توی ناخودآگاهم رخنه کرده بود لابد وقتی که داشتم لباس برمیداشتم. با بابا و مامان کمتر صحبت کردم چون هر بار بحث کشیده به سمت "اینها" و با اشاره و حالا یه چیز دیگه بگو موضوع صحبت رو عوض کردیم که یک وقت خطرناک نشه. مثل یواشکی روشن کردن رادیو برای موج بیبیسی اون سالهای اولی که تازه آپارتماننشین شده بودیم و به قصه دیوار و موش و سوراخ و گوش باور داشتیم. مانند تمام مواجههایم با گذرگاههای سخت به ادبیات پناه آوردهام. وقتهای زیادی موسیقی نجاتم داده است. کمتر نان میپزم. میترسم اندوهم توی بافت نان رسوخ کند. به طرز دیوانهواری خواندهام. توی راه، توی خانه، توی آفیس وقت ناهار، توی خانه جدید وسط اسبابکشی. توی همین روزها بود که دریافتم کلمه و ملودی چیزی رو از بین نمیبرند. کاهش نمیدهند حتی. شاید حال بعد از داشتنشان بهرمندی از نوعی فروکش کردن باشد. مخدر. حتی برای همان ساعتهای منتهی به خواب. من رو به زندگیهایی میبرد که میتونستم به صورت موازی تجربهشون کنم و در عین حال توی یک اندوه سیالی غوطهور میشم که دیگه خلاصیای ازش ندارم. هر چه جلوتر میروم میبینم زندگیهای دیگری خارج از من در جریان است که از من غنیتر هستند، این بیمعنی بودنم به آگاهی خیلی روشنی تبدیل میشود. روی تخت پهلو به پهلو میشوم و فکر میکنم همین ادبیات؛ به هیچ وجه ضامن شادی نیست. همه چیز روی سلولها تعریف میشود. ادبیات را اگر در غم بخوانی غمگینت میکند گو اینکه این غمافزایی آنجا که میبینی بین تو و کلمهها مشترک است خودش نوعی تسکین است. و اگر در آرامش و امنیت و حال خوش بخوانی ادبیات است که "قرار" میبخشد. میخواهم بگویم ادبیات در هر حالی که هستی شرایط را پایدارتر و قابل تحملتر میکند. همین. تسکین. از شدت و حدت هر واقعهای میکاهد و از این رو پناهگاه اکثر آدمهای بیقرار -چه از غم و چه از شادی- است. درک این روزها. بگذریم. ایران که بودم روزهای معرکهای بود. تهران خیلی آلوده بود اما آلودگیش با یک وزش شدید باد یا بارش حل میشد. حالا اما، تهران هنوز آلودهست. کل ساحت حتی. اما دیگر هرچقدر هم بارش داشته باشیم رد آن آلودگی و رذالت پاکشدنی نیست. آدمهای زیادی کشته شدهاند. رفتهاند. و آدمهای زیاد دیگهای هم هستند که رفتن عزیزانشون رو دیدن و تفاوت چندانی با مردگان ندارند. به غم آدمهای متصل به رفتهها که فکر میکنم به نظرم میرسه از دلتنگی گفتن چقدر حقیر خواهد بود. دلتنگ هستم؟ دیوانهوار. اما تصور غم از دست دادن کجا و دور بودن کجا. آرزوی صبر کردن هم حتی مضحک و مسخره است اما تنها جملهایست که میتواند از زبان الکنم خارج شود. امید به آرامش. یکی دیگر از شاخههای غمم، وصل میشود به اینکه نمیتوانم با کسی از دردی که زیر پوستم لانه کرده است صحبت کنم. صحبت از رنجی که میبریم خارج از دایره جغرافیایی اون رنج انگار که دیگر مجاز نیست. پتکی که در اکثر مواقع روی سر آدم با عنوان "اونی که رفته" کوبیده میشود. تو چیزی نگو، تو که رفتی. چه با خشم، چه با شوخی و چه با غم، به عنوان مخاطب در پشت صفحه چند اینچیام به گریه میاندازدم. تیزی دردناکی توی قلبم احساس میکنم که با هر حرفی، هر حرکتی، هر ادامهای دردش بیشتر میشود. پشت پنجره رو به درخت خالی از برگ نفسهای عمیقی میکشم و روی تختم قرآن میخوانم. زیر بعضی آیهها خط میکشم. جان میکنم دور شعله ضعیف حیات توی قلبم حباب شیشهای نگه دارم تا مانع از خاموش شدنش شوم. فکر میکنم ما مردم خشمگینی شدهایم لابد که از کوتاهی دستمان به همدیگر میپریم. نطفه همین خشم را هم افراد دیگری کاشتهاند که آخ پیش از این ما امت واحد بُدیم*... رنجهای مداوم از ما آدمهای غمگینِ خشمگینِ در جدال مداوم برای محق بودن ساخته است. کاری از دست من ساخته نیست وقتی نه امیدی به بهبود داشتم و نه روحیه مبارزی. بله به نظر میرسد من بیرون گودم. شبیه درختی هستم که سعی کرده شاخههایش را به سمت نور دراز کند اما ریشهاش سفت و عمیق و مکنده توی همان گود است... برای زنده ماندن بیشتر از جوانههای نوک زده از درز دیوارهای بتنی، به همان ریشههای عمیق توی خاکمان زندهایم ما... این را از ما نگیرید. بیاییم و با تیزی حرفهای از این دست به ساختار زندگی همدیگر تبر نزنیم...
این دیده از آن روست که خونابهفشان است بازدید : 375
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:12